خاطرات یک شلخته



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


این روزها با خودم فکر میکنم چه خوب شد که بنزین گران شد

نه که مرفه بی درد باشم و ککم هم نگزد که قرار است همه چیز به قیمت پول خون اجدادمان باشد

اینطور هم نیست که آدم خیلی با کلاسی باشم و از قضا طرفدار پر و پاقرص محیط زیست باشم و بگویم ماشین کمتر هوای بهتر

ولی این روزها که اینترنت قطع  هست (برای ما هنوز قطع است) فرصت دیدن خودمان را داریم،انقدردر پیچاپیچ اینستاگرام و یوتیوب و غیره وذلک گم شدیم که پیدا کردنمان کار خداست

حالا همگی میگوند که ما مفید استفاده میکنیم و جهت ارتباطات جمعی و فلان و بهمان

ولی خودمانیم فکر کنید چندساعت از عمرمان میتوانست بهتر باشد

کنار خانواده باشیم ، یا یک کار مهم کرده باشیم یا اصلا هیچکدام به خودمان فکر کنیم

فکر میکنم ما جماعت جدید بیشتر خرقه فیلسوفان و عارفان به تن داریم و حرف های بزرگ و دهن پر کن میزنیم ولی ما حتی خودمان را هم نمیشناسیم هزاران هزار اطلاعات دریافت میکنیم که اصلا نمیدانیم کجا به کارمان می آید خیلی هایشان واقعا کاربردی ندارند

ما در بمباران اطلاعاتی هستیم ولی مسایل مهم زندگی که به آنها نیاز داریم را نمیدانیم ما به خودمان و کشف درونمان نیاز داریم ما به کشف انسانیت گم شده نیازمندیم

در زندگی جدید همه ما در ویترین زندگی میکنیم

ببینید من چقدر کتاب خواندم

ببینید کدام دانشگاه هستم

ببینید چقدر ماشین گرانی دارم

ببینید من چقدر عارفم کمانچه میزنم و عطار میخوانم و چه و چه

ببینید من چقدر قشنگ دلمه پختم این فوت کوزه گری منه

مرا با روپوش پزشکی ام ببینید

ببینید من چقدر نهیلیسمم چون قهوه میخورم و صادق هدایت میخوانم

ببینید من چقد خوشبختم من وعشقم یهویی

ببینید من چقدر فیلسوفم چون نظریات کانت را دنبال میکنم

ببینید ببینید ببینید

خسته نشدیم از دیدن ها؟؟

یکم زندگی لازم داریم همه ی مان

ما مانکن نیستیم قرار بود آدم باشیم

کمتر ببینیم و بیشتر زندگی کنیم

 


من یه کارمندم

نه از اون کارمندا که حقوق میگیرن که چایی بخورن (البته بعضی وقتا اینجوری میشم) ، من از اون دسته ام که بدون اینکه حقوق بگیرم چایی میخورم

از اون جماعت نخبه هم نیستم که بگم فلان دانشگاه  خیلی رده بالا درس خوندم ولی وضعم اینه که بقیه بیان بگن وامصیبتا نخبگان ملت به هدر رفتن

من یه جوجه مهندس خیلی خیلی معمولی ام که از قضا به ضرب و زور یه کار پیدا کردن برام ( که خوشبختانه حقوق نداره توش که من عذاب وجدان بگیرم که با پارتی اومدم سر کار و یکی دیگه حقش ضایع شده) از همین تریبون اعلام میکنم عزیزی که قرار بوده جای من باشی خیالت راحت از دماغم دراومده

حالا وقتی میگم معمولی فکر نکنید که روم به دیوار خنگم ، نه اتفاقا خیلی باهوشم فقط هوشم بقول صاحب نظران در مسیر تلاش قرار نگرفته و بقول خودمون همچین بگی نگی یه ذره زیادی تنبل بودم

منم آرزو های خیلی زیادی داشتم، کیه که نخواد از نخبگان باشه مثلا خود من حاضرم یه دست و پامو بدم بره ولی نابغه باشم خلاصه اینکه نتونستم به حسن کچل تنبل درونم حالی کنم که بابا یکم بجنب به خودت دیر شد

آرزو ها رو که باد برد که صد البته خود کرده را تدبیر نیست !!!! من موندم وآدمی که گیر کرد توی گذشته

خودم بزرگ شدم ولی آرزوهام موند تو همون سالها و من دیگه نشد که بشم آدم قبلی (لازم به ذکر که خود کرده را تدبیر نیست)

جونم براتون بگه که ما ورداشتیم با یه من افسردگی به اصرار اَبَوی گرام پس از کنکور رفتیم دانشگاه ،دوست پیدا کردیم ، درس خوندیم ، به رشتمون علاقه مند شدیم (میدونید که این ور دنیا اول رشته رو انتخاب میکنن بعد علاقه مند میشن در پاره ای از موارد بعضا اینجوری ازدواج هم میکنن که کاملا موضوع شخصیه و به من مربوط نیست) همین جوری کج دار و مریض درسمونم تموم کردیم

اومدیم سر کار و عاشق شدیم و ازدواج کردیم

هم زندگی کردیم و هم کار وساختیم یه جاهایی هم سوختیم ولی بازم نشدیم آدم قبلی و ازمون یه نسخه تنبل سرخورده کپی شد تو زندگی

این همه داستان حسین کرد خوندم که بگم جماعت نذارید دیر بشه که وقتی دیر شد ،گیر میکنید تو زمان و هیچوقت آدم قبلی نمیشید.

 


دیروز بالاخره بعد چندماه حقوق گرفتم البته هنوز کلی معوقه دارم ولی خب یک مو از خرس کندن غنیمت است

دو هفته تموم سخت کار کردم از 8 صبح تا 4و نیم یه یک بند کار و کار و کار ولی اینکه اخرش بهم حقوق دادن خیلی چسبید

امروز نمی خوام موضوع خاصی رو دنبال کنم فقط میخوام همینطوری یهویی برای خودم بنویسم از هرچی که دوس داشتم اخه این دوسال گذشته رو اینقدر غرق زندگی مشترک بودم که به ندرت برای خودم زمان داشتم (به جز وقتایی که کتاب خوندم ) برای همین اینجا رو ساختم که از هرچی دلم میخواد بنویسم مثلا در مورد حال و احوالم

طبیعتا حال من باید خوب باشه !

من با عشق ازدواج کردم با وجود مخالفت هایی که بود تونستم همه رو راضی کنم و حالا همسرم و فوق العاده زیاد دوست دارم  نه که همه چی خوب باشه و اصلا بحث یا اختلاف نظری نباشه برعکس ما به نامتمدنانه ترین روش ها باهم بحث هم داشتیم ولی در نهایت این عشقه که پیروز میدان اختلافاته البته کل کل ها هنوزم به قوت خودش باقیه

وضع مالیمون خداروشکر خوبه اونجوری نه ک جز مرفهین بی درد باشیم ولی خب دستمون به دهنمون میرسه و نیازمند کسی جز خدا نیستیم هردومون کار و تلاش میکنیم کنار هم که فوق العاده لذت بخشه

توی این وضع نا بسامان جامعه که بزور یه کار بدرد بخور پیدا میشه کار هم داریم حالا درسته که من حقوق نمیگیریم ولی خب همون سالی یبارش هم یه کمک بزرگه

خانواده خیلی خوبی دارم که همیشه تو همه ی شرایط  در کنارم بودن یه پدر و مادر و البته خواهر و برادر مهربون

خانواده همسرم رو فوق العاده دوس دارم چون واقعا مهربونن هستند ی رابطه فوق العاده با کمک هم ایجاد کردیم

یه عشق کوچولو دارم که خدا میدونه چقد عاشقشم خودش به تنهایی کلی انگیزه است

 

همه اینا رو گفتم که آخرش بگم من این همه خوبی رو میبینم

اما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حال من خوب نیست

و این تقصیر هیچکس نیست ، جز خودم

من خوب نیستم میدونم چرا ولی نمیتونم کاری کنم که خوب بشم  . اینکه ادم بدونه خوب نیست و چرا خوب نیست و صد البته بدونه باید چیکار کنه و نکنه ، واقعا در نوع خودش فاجعه است

من دچار کرختی شدم ، چیزایی که ی زمانی برام مهم بود و میخواستم درستش کنم الان دیگه حتی از فکرشون هم فرار میکنم

من هیچوقت نشد که منی که میخواستم بشم چون تلاش نکردم

حالا تو اوج خوبی میبینم که هیچی سر جاش نیست و من ، من نیستم

حال من خوب نیست!!!کاش میشد اینو داد بزنم و به همه بگم


امروز هوا بارونی بود

هوا فوق العاده است این روزا پاییزهای خوزستان واقعا دوست داشتنیه

فقط نمی دونم گلدون های نازنینم که با خودم اوردم اداره چرا غش کردن (البته فقط پتوس ها بقیه شون خوبن) من هرروز صبح بهشون محبت میکنم که خوشحال باشن

بعد از هفته ها سرم خلوت شده و صبحا نیاز نیست بدو بدو کار کنم

من عاشق اون کرختی اول صبحم که چاییمو پشت پنجره اتاق کارمون بخورم و به بیرون نگاه کنم حالا همچین دید عالی نداره ولی خب همین که بتونم آسمون رو ببینم فوق العاده است

خوشبختانه امروز نیازی به درست کردن ناهار نبود (مامان دیشب بهم کلی غذا داد که با خودم بیارم ) و این خوشیمو چند برابر کرد

البته اینقدر نون خشک (بخاطر زخم معدم نون خشک با شاه دونه و کلی بیسکوییت تو کشوی میزکارم دارم )خوردم  که گرسنه نبودم ولی خب بهرحال باید برای آقای خونه یه چیزی گرم میکردم

که خب البته حین گرم شدن نابود شد (سوخت) و خب نمیشد ازش خورد اخرش از غذای دیگه ای(که بازم مامان داده بود) استفاده کردیم

از همین تریبون ازت تشکر میکنم جناب که غر نزدی غذا سوخت

خلاصه اینکه زن بودن خیلی سخته بعضی وقتا (حالا نیاید بگید تو که همه غذا هارو از مادر گرفتی همیشه که اینجوری نیست)

ادم یه موقع هایی حوصله ی غذا گرم کردن ساده هم نداره چه برسه به باقی چیزا ولی چه میشه کرد که ماییم و مسئولیت های بیشمارمان در زندگی

الهی صبر

 

 


سلام

خیلی دوس دارم شیک و باکلاس بیام بگم بازم یه شنبه دوست داشتنی دیگه ولی واقعا هرقدر به خودم فشار میارم میبینم نمیشه

حقیقتا شنبه نمیتونه دوست داشتنی باشه تازه اون شنبه ای که بعد از دو روز اخر هفته ، که خونه بابا بوده بشی و بعد مجبور بشی از اونجا بیای سرکار و خونه زندگی و مسئولیت هاش که دیگه اصلا دوس داشتنی نیست

دوس دارم یه ماه تمام مثل دوران دانشجوییم بمونم خونه پیش مامانم صبحا باهم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم دوتایی بدون حضور بقیه ، بدون اینکه نگران باشم حالا شازده قراره چی بخوره یا چی بپوشه

سخت میگذره بعضی وقتا اینقدر که دلم میخواد یه دکمه بود که منو برمیگردوند به دوران مجردی ولی خب راستش بعد از این فکر خودمو اینجوری راضی میکنم که مامان و بابا که همیشه نیستن ، منم که همیشه جوان نیستم یه روزی میرسه که نیاز دارم یکی کنار باشه پس فکر کنم یه جورایی سرمایه گذاری بلندمدت کردم علاوه بر اون من فرصت اینو داشتم که با کسی که عاشقش بودم ازدواج کنم که خب خیلیا این فرصتو نداشتن (البته گاهی خیلی حرص میخورم از دستش به حدی که دوس دارم همه چیزو ول کنم برم)

یه اتفاقی داره میفته که خیلی نمیدونم بابتش چه موضعی بگیرم ، راستش و بخوام بگم ته دلم بابتش خوشحال نیستم ولی از نظر بقیه یک رخداد خوبه ولی اگه خوبه پس چرا من خوشحال نیستم چرا حس میکنم آرزو هامو دارن از چنگم در میارن

خوشحالی کجاست؟ توی فکر خود آدم؟ حس میکنم دچار بحران هویتی شدم

توی سال های دانشجوییم آخرین احتمالی که میدادم کارکردن توی گرایشیه که الان دارم توش کار میکنم حقیقیتا ازاین گرایش نفرت داشتم ولی حالا کجام؟دقیقا جایی که فکرشو نمیکردم

قبلنا از زادگاهم  بینهایت نفرت داشتم به خاطر اتفاقاتی که مدت کوتاهی که اونجا زندگی کردم رخ داد (هنوزم بدم میاد) ولی بعد ی دقیقا عاشق کسی شدم که خانواده اش توی اون شهر بودن و من به الطبع باید حداقل دو هفته یبار رو برم اونجا ، چیزی که بهش فکر هم نمیکردم

انگار دنیا دقیقا پشت سرمونه و از چیزی که بدمون میاد به سرمون میاره

جای عجیبی زندگی میکنیم خیلی عجیب

.

.

.

از هر دری حرف زدم حالا حس میکنم یکم سبک ترم

 


امروز یه تصمیم گرفتم

تا الان فکر میکردم خیلی زن خوبیم و همه چی سرجاشه ولی الان میبینم من براش شازده و صد البته خودم مهمترین کارو نکردممن به زندگیمون حس شادی رو ندادم.اینقدر قالبی فکر میکردم و درگیر این بودم که چقد خسته و ناکامم و واای که چقدر مسئولیت دارم که یادم رفته بود مهمترین حسی که باید به زندگی خودمون دوتا میدادم شادی وحس خوب زندگیه

حس میکنم تا الان داشتم فقط به چشم وظیفه نگاه میکردم به کارهایی که قرار بود صرف نظر از خستگی با عشق برای زندگیم انجام بدم!!!!! این یه ظلم بزرگ بود که من درحق هردومون کردم یه ظلم بزرگ.مامان همیشه میگفت حس زندگی مخصوص زنه این زنه که به خونه روح میده و من برخلاف انتظار خودم روح زندگی هردومونو با خودخواهی کشتم

من عاشق کیک پزی بودم ولی مدت هاست یه کیک توی خونه نپختم از ترس زیاد شدن کارها

ولی میخوام دیگه اینجوری نباشم میخوام به خونم روح بدم  میخوام باهم زندگی کنیم ما فراموش کردیم کنار هم توی خونه خودمون چطور زندگی کنیم

میخوام خونمون رو یه خونه واقعی کنم یه خونه پر از حس خوب حتی وقتی خیلی خسته ام نباید بترسم خستگی یه حالته مثل همه حالتا نباید بذارم زندگی مو ازم بگیره

امید وارم موفق باشم توی تصمیمم

 


دیروز همکارم (آقای نگهبان) برای همسرم از تو باغچه اداره گل نرگس اورد و والا مقام همسر هم لطف کرد و گلها رو با عشق به من تقدیم کرد.البته ناگفته نماند که شب قبلش یکم نمک به زندگی اضافه کرده بودیم و مزه ی زندگیمون به شوری میزد.خلاصه اینکه امروز هرکس وارد اتاقمون میشد کلی حس مثبت میگرفت به قول خودمون روزش ساخته میشد.

امروز برای ناهار با همکارا رفتیم فلافل خوردیم که من عاشقشم ولی خوشیم بیشتر از این بود که نیازی نبود غذا رو اماده کنم و از طرفی یه کووووووووه ظرف و لباس نشسته دارم و جرات ندارم برم توی آشپزخونه.و با اجازه بزرگترا باید عصری برم خونه مامان اینا و چون سریع حرکت میکنیم و همسر عجله داره برای رفتن به زادگاه و منزل پدری ، این بنده حقیر وقت زیادی برای انجام کارام ندارم  که خوب ناگفته نماند که همش تقصیر خودمه یه هفته تمام تنبلی کردم ، من کلا تو کار خونه تنبلم از قدیم الایام هم اینجوری بودم.

خلاصه اینکه من اصلااااااا زن خونه ی خوبی نیستم بیچاره والا مقام همسر خیلی طفلی که گیر منه نابلدِ تنبل افتاده ولی چه باک که عشق نگهش داشتهlaugh. اگر کاستی هست از همین تریبون اعلام میکنم که عزیزم به خوبی خودت ببخش.

ولی راستش رو بخواید حالا که فکر میکنم عشق چیز خوبیه، اینجا قصه نیست که دخترای قصه همیشه خوشگل و خوش پوش و مرتب و مهربون باشن. اینجا واقعیته که خیلی وقتا زشت و بدخلق و نامرتب و شه ای.

عشق اونه که توی واقعی رو بخواد و تو نترسی که منو رها میکنه و ازم من بهترا هستن .

عشق اونه که توی نابلد و برای همیشه بخواد. حتی اگه مریض باشی حتی اگه کم بذاری حتی اگه بد باشی.

.

.

.

مخلص کلوم همه میتونن عاشق خوبیا باشن ولی اگه عاشق خوب و بد همدیگه بودید اونوقت که جنس عشقتون اصل اصله.

 

 


هرروز, روز خداست روز خدا هم که بد نمیشه البته این نظر مادر بزرگمه

بنظر بنده حقیر هر روزی که از خواب پامیشیم همون اول صبح از قیافه اش معلومه که قرار روز بدریختی باشه یا نه

مثلا امروز , از همون لحظه که چشمامو باز کردم فهمیدم روز مزخرفی رو در پیش دارم گوشام کیپ شده و سرم شبیه یه بادکنک روی آبه و صد البته که کلییییییی کار سرم ریخته , میتونم خوشبین باشم و بگم واااای خداروشکر یه کار دارم که خب تو این شرایط غنیمته ولی از اونجایی که امروز از دنده چپ پاشدم نمیخوام به این فکر کنم پس نتیجتا امروز قراره روز بدقواره ای باشه

اینقده دوس دارم که یروز  بیام بگم جماعت من به فلان موفقیت دست پیدا کردم ( البته تو زندگیم یه بار یه شال گردن واسه جناب همسر بافتم که در نوع خودش موفقیت بزرگی بود) ولی خب از اونجایی که اینقدر تنبلم که به کوالا و پاندا گفتم زکی (روم به دیوار ولی هیچ کلمه ای اینقدر حق مطلب و ادا نمیکرد) کلا دارم تو همین روزگار تکراری و غم انگیز و بد احوالم دست و پا میزنم

من نمیفهمم چرا از این کتابای موفقیتی مینویسن وقتی خودشونم میدونن همه میخونن ولی به هیچ کارشون نمیاد خود من تا الان پونصد بار قورباغه را قورت بده و موفقیت در بیست و یک روزو خوندما ولی نه قورباغه رو قورت دادم نه حتی تو 21 روز که سهله تو ده سالم موفق نشدم تازه حتی نفهمیدم چه کسی پنیر مرا برد!!!!!!!

خلاصه اینکه اقا ننویس خب از این کتابا یسری بخت برگشته مثل من میخونن جو موفقیت میگیرشون هیچکاری هم نمیکنن

دو هفته است رفتم برادران کارامازوف رو خریدم گذاشتم تو کتابخونه ,لای کتاب هم باز نکردم انگار خریدمش برای اینکه برگ گل بذارم توش خشک بشه بعد هم برای قشنگی بذارم توی طاقچهindecision

خلاصه اینکه حس میکنم در اجدادم یکجایی به حسن کچل میرسم بس که خصلت های این بزرگوار در وجودم نهادینه شده

.

.

.

.

الان خودمم کاملا حس میکنم از دنده چپ پاشدم

از ما که گذشت ولی شما تنبل نباشید اینم پیام اخلاقیمlaugh

 


عرضم به حضور منورتون که امروز اینجا بارونه ما جنوبیا همچین بگی نگی برف ندیده ایم و ته کِیفمون اینه که بارون بیاد بریم زیر بارون موش آب کشیده بشیم (تاااااااازه اگه بارون اسیدی نباشهfrown) بعدم با دست و پای یخ زده بریم بچسبیم به بخاری البته اگه روشن باشه اخه اینجا اونقدری سرد نیست که همیشه بخاری روشن کنیم , بعدشم یه آش مامان پز دبش بخوریم اما خب من که خونه بابام نیستم پس نتیجتاً مجبوریم پیتزای دیشبو بخوریمsad

پنجره ی اتاق کارو باز کردیم که بوی بارون بیاد توی اتاق و حض ببریم از این رحمت خدا

من عاشق بارونم ( البته بعد از والا مقام ،اینم بگم که خدایی نکرده شاکی نشه!!!!!!! )

مهربون باشیم مثل بارونheart

 


بالاخره موفق شدم در یک روز بارونی آش بخورم

دیشب رفتم خونمون و به مامان سفارش آش دادم خیلی بهم چسبید یادم رفته بود وقتی میای خونه و مامان غذای مورد علاقه تو رو میپزه چه حسی داره دلم تنگ شده برای خودم تو خونه ی پدری این از بدترین نوع دلتنگیاست اخه برطرف نمیشه چون تو دیگه اون ادم سابق نیستی

ظاهر قضیه اینه که از خونه و اتاقی که کلی باهاش خاطره داری میری و یه زندگی شاد میسازی ولی باطنش.امان از باطنش

باطن قضیه اینه که تو دیگه دختر کوچولوی مامان وبابات نیستی و نمیتونی وقتی دلت گرفت بری پیش مامانت بزنی زیر گریه ؛ نه که نشه ها ولی خب ادم دلش نمیاد چون نگران میشن و فکر میکنن حتما تو زندگیت مشکل داری

من زیاد میرم خونمون ولی دلتنگیم برطرف که نمیشه هیچ ، بیشترم میشه وقتی میرم تو اتاقم دلم میگیره بغض میکنم بعضی وقتا واقعا دلم میخواد برگردم خونه و بشم همون ادم سابق نه که مشکلی باشه که نشه برطرفش کرد، نه

فقط دلم میخواد دختر لوس مامان و بابام بشم باز.

قرار بود کمدی بشه ولی نمی دونم چرا تراژدی شد.

.

.

.

یک عدد حدیث با دلتنگی برطرف نشونده.


سه سال پیش وقتی برای اولین بار پا توی شرکت گذاشتم من بودم و یه هدف و یه مسیر روشن میدونستم میخوام چیکار کنم اون روزا برام اینجا پر نور بود یه موتور محرک بدجور روشن داشتم

با خودم گفتم میام کار میکنم و همزمان برای آیلتس میخونم و یکمی پول جمع میشه و بقیه رو هم از ابوی گرام میگیرم و بعدش د برو که رفتی.

ولی نرفتم اینجوری نبود که نتونم برمنخواستم که برم فکر میکنم دعای مامانم بود که نشه اخه دوست نداشت، اومدم اینجا و عاشق مردی شدم که در معدود مواقعی که راجع به ازدواج فکر میکردم  اصلا شبیه اون تصوری نبود که داشتم منظورم ظاهر نیستا (چشمام کف پاش ماشالله پنجه آفتاب والا مقام )منظورم گرایش فکریشه من اصلا اهل ازدواج نبودم یعنی درواقع اصلا به فکرش نبودم ولی شد. دست منم نبودا انگار که خود تقدیر نوشته باشه . یهو به خودم اومدم دیدم شب و روزم داره به آرزوی این مرد میگذره و شبا دعا میکنم که خدا این مردو به من بدهfrown

از همه چیز دست برداشتم حتی توی اون روزا برای ارشد رشته مورد علاقه ام  شهر اصفهان دراومدم ولی گریه کردم و نرفتم اومدم آزاد همون رشته رو شهر خودمون خوندم.من موندم پای تمام خواستنم موندم و بالاخره یه روز اومد با هزار من و من بهم گفت باهم اشنا بشیم (اون موقع من فکر می کردم عاشق همکارمه و میخواد من کمکش کنم) منم که تا اون لحظه خلاف سنگینم رقصیدن توی اتاقم و دور همی با دوستام  بود با اینکه خیلی برام سخت بود گفتم نمیتونم بدون اطلاع خانواده ام اینکارو بکنم حتی اماده بودم اگه منظورش دوستیه یه مشت حواله فکش کنم و همه چیزو رها کنم ولی خب نبود . منظورش دوستی نبود، گفت اگه رسمی بشه و توی اداره پخش بشه اونوقت اگه با هم جور در نیایم سخت میشه جدا شدن برای هردومون و خب درست هم میگفت یه هفته حرف زدیم و از همون اولم شروع کردیم دعوا کردن نمیدونم چه اصراری به ادامه داشتیم که با تمام تفاوتا بازم رها نکردیمindecision و در ادامه مشاوره پیش از ازدواج رفتیم و بعد من به مامانم گفتم به صورت رسمی (laughالبته من همون روز دوم به مامانم گفته بودم ولی خب والا مقام  که نمیدونست من گفتم پس میشه یه هفته) و بعد مخالفتا با فهمیدن یه موضوعی شروع شد و من با همه جنگیدم حتی مامان و بابام که راضی نبودن به این رسیدن ووووو  بالاخره شد

و تازه این شروع تمام سختی هامون بود ما اصلا تفاهم نداشتیم و بدترین روزامون رو میگذروندیم و یجورایی علاقه مونو گرد خاکه گرفته بود البته تقصیری هم نداشتیم من یه دختر یکی یدونه ی مغرور ، که همیشه همه هوامو داشتن و از گل نازک تر نشنیده بودم و از همه مهمتر هیچوقت توی خونه کار نکرده و خب زورم میومد کاری برای کسی انجام بدم. البته بلد هم نبودم 

و والامقام یه تک پسر مغروووووووور و لجباز و پرمدعای قلدر بود devillaugh که همیشه همه به حرفاش گوش کرده بودن و همه بهش رسیدگی میکردن و البته ی اتفاق تو زندگیش باعث شده بود سختگیرتر از حالت معمول باشه

حالا ما دوتا اعجوبه قرن باهم ازدواج کردیم و شروع فاجعه همینجا بود ما باهم جنگیدیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و همدیگه رو کشتیم و این وسط مامان طفلیمو پیر کردیم

 رفتیم پیش مشاور و بازم لجبازی کردیم باهم و همدیگه رو مقصر دونستیم اما یه روز فهمیدیم که زندگی این نیست . از اون روز هردومون با اینکه بچه نبودیم ولی بالغ شدیم

دعوا کردیم ولی دشمنی نه،وظایفمونو انجام دادیم و فهمیدیم زندگی ما یه ماشینه که ما دوتا چرخاشیم اگه باهم نچرخیم ماشین میمونه و میپوسه

حالا من فرق کردم .خیلی فرق کردم دیگه اون دختر بی فکر و سر به هوا نیستم ، این یه قسمتی از تکامل من بود بابت این پوست انداختن درد کشیدم و تلاش کردم

من و والا مقام با همه ی تفاوتای خیلی خیلی خیلی زیادی که باهم داریم تلاش کردیم یه زندگی ساختیم که با همه کمبودا توش شادیم قرار نبود که شبیه هم باشیم قرار نبود که ایده آل باشیم قرار بود که عاشق باشیم

زندگی خوب به وجود نمیاد زندگی خوب ساخته میشه

حالا من اینجام و با دوسال پیشم خیلی فرق دارم گاهی نا امیدم ، گاهی روزمرگی خفم میکنه ، گاهی غر میزنم و خسته میشم ولی خوشحالم که ی چیزی ساختم که حاصل تلاش و کارگروهیه من و اقای والامقامه

من شاید زندگی کاری موفقی نداشته باشم و از تنبلی زیاد خودم به چیزی نرسیده باشم که خب این ناامیدم میکنه ولی درعوض چیزی دارم که ادمای کمی بهش میرسن

حالا منه شه ی زیادی نامرتبی که خیلی فرق دارم با نسخه خودم در گذشته ی بدون والا مقام  با تلاش خودم یه زندگی ساختمlaughwink

 

 


سه سال پیش وقتی برای اولین بار پا توی شرکت گذاشتم من بودم و یه هدف و یه مسیر روشن میدونستم میخوام چیکار کنم اون روزا برام اینجا پر نور بود یه موتور محرک بدجور روشن داشتم

با خودم گفتم میام کار میکنم و همزمان برای آیلتس میخونم و یکمی پول جمع میشه و بقیه رو هم از ابوی گرام میگیرم و بعدش د برو که رفتی.

ولی نرفتم اینجوری نبود که نتونم برمنخواستم که برم فکر میکنم دعای مامانم بود که نشه اخه دوست نداشت، اومدم اینجا و عاشق مردی شدم که در معدود مواقعی که راجع به ازدواج فکر میکردم  اصلا شبیه اون تصوری نبود که داشتم منظورم ظاهر نیستا (چشمام کف پاش ماشالله پنجه آفتاب والا مقام )منظورم گرایش فکریشه من اصلا اهل ازدواج نبودم یعنی درواقع اصلا به فکرش نبودم ولی شد. دست منم نبودا انگار که خود تقدیر نوشته باشه . یهو به خودم اومدم دیدم شب و روزم داره به آرزوی این مرد میگذره و شبا دعا میکنم که خدا این مردو به من بدهfrown

از همه چیز دست برداشتم حتی توی اون روزا برای ارشد رشته مورد علاقه ام  شهر اصفهان دراومدم ولی گریه کردم و نرفتم اومدم آزاد همون رشته رو شهر خودمون خوندم.من موندم پای تمام خواستنم موندم و بالاخره یه روز اومد با هزار من و من بهم گفت باهم اشنا بشیم (اون موقع من فکر می کردم عاشق همکارمه و میخواد من کمکش کنم) منم که تا اون لحظه خلاف سنگینم جزوه دادن به هکلاسیام بود، با اینکه خیلی برام سخت بود گفتم نمیتونم بدون اطلاع خانواده ام اینکارو بکنم حتی اماده بودم اگه منظورش دوستیه یه مشت حواله فکش کنم و همه چیزو رها کنم ولی خب نبود . منظورش دوستی نبود، گفت اگه رسمی بشه و توی اداره پخش بشه اونوقت اگه با هم جور در نیایم سخت میشه جدا شدن برای هردومون و خب درست هم میگفت یه هفته حرف زدیم و از همون اولم شروع کردیم دعوا کردن نمیدونم چه اصراری به ادامه داشتیم که با تمام تفاوتا بازم رها نکردیمindecision و در ادامه مشاوره پیش از ازدواج رفتیم و بعد من به مامانم گفتم به صورت رسمی (laughالبته من همون روز دوم به مامانم گفته بودم ولی خب والا مقام  که نمیدونست من گفتم پس میشه یه هفته) و بعد مخالفتا با فهمیدن یه موضوعی شروع شد و من با همه جنگیدم حتی مامان و بابام که راضی نبودن به این رسیدن ووووو  بالاخره شد

و تازه این شروع تمام سختی هامون بود ما اصلا تفاهم نداشتیم و بدترین روزامون رو میگذروندیم و یجورایی علاقه مونو گرد خاکه گرفته بود البته تقصیری هم نداشتیم من یه دختر یکی یدونه ی مغرور ، که همیشه همه هوامو داشتن و از گل نازک تر نشنیده بودم و از همه مهمتر هیچوقت توی خونه کار نکرده و خب زورم میومد کاری برای کسی انجام بدم. البته بلد هم نبودم 

و والامقام یه تک پسر مغروووووووور و لجباز و پرمدعای قلدر بود devillaugh که همیشه همه به حرفاش گوش کرده بودن و همه بهش رسیدگی میکردن و البته ی اتفاق تو زندگیش باعث شده بود سختگیرتر از حالت معمول باشه

حالا ما دوتا اعجوبه قرن باهم ازدواج کردیم و شروع فاجعه همینجا بود ما باهم جنگیدیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و دعوا کردیم و همدیگه رو کشتیم و این وسط مامان طفلیمو پیر کردیم

 رفتیم پیش مشاور و بازم لجبازی کردیم باهم و همدیگه رو مقصر دونستیم اما یه روز فهمیدیم که زندگی این نیست . از اون روز هردومون با اینکه بچه نبودیم ولی بالغ شدیم

دعوا کردیم ولی دشمنی نه،وظایفمونو انجام دادیم و فهمیدیم زندگی ما یه ماشینه که ما دوتا چرخاشیم اگه باهم نچرخیم ماشین میمونه و میپوسه

حالا من فرق کردم .خیلی فرق کردم دیگه اون دختر بی فکر و سر به هوا نیستم ، این یه قسمتی از تکامل من بود بابت این پوست انداختن درد کشیدم و تلاش کردم

من و والا مقام با همه ی تفاوتای خیلی خیلی خیلی زیادی که باهم داریم تلاش کردیم یه زندگی ساختیم که با همه کمبودا توش شادیم قرار نبود که شبیه هم باشیم قرار نبود که ایده آل باشیم قرار بود که عاشق باشیم

زندگی خوب به وجود نمیاد زندگی خوب ساخته میشه

حالا من اینجام و با دوسال پیشم خیلی فرق دارم گاهی نا امیدم ، گاهی روزمرگی خفم میکنه ، گاهی غر میزنم و خسته میشم ولی خوشحالم که ی چیزی ساختم که حاصل تلاش و کارگروهیه من و اقای والامقامه

من شاید زندگی کاری موفقی نداشته باشم و از تنبلی زیاد خودم به چیزی نرسیده باشم که خب این ناامیدم میکنه ولی درعوض چیزی دارم که ادمای کمی بهش میرسن

حالا منه شه ی زیادی نامرتبی که خیلی فرق دارم با نسخه خودم در گذشته ی بدون والا مقام  با تلاش خودم یه زندگی ساختمlaughwink

 

 


من به صورت یه خواننده مخفی وبلاگ بقیه رو میخونم یعنی هیچوقت نظر نمیدم یا ابراز وجود نمیکنم

قبل تر ها توی دوران پارینه سنگی که اینستاگرام داشتم اونجا هم همینجوری بودم ، حالا دقیق که نگاه میکنم میبنم من کل زندگیم همینجوری بودم

فقط کسایی که خیلی بهم نزدیکن میدونن کی ام و چطوری فکر میکنم یه جورایی من و امثال من تو جامعه محویم انگار.

دیشب با ی حساب سر انگشتی فهمیدم من حدودا 500 تا کتاب خوندم از 17 سالگیم تا الان ولی هیچوقت مث بقیه از کتابام نقل قول نکردم حتی با اینکه کلمات خوبشونو با ماژیک های لایت میکنم. انگار یجورایی یاد نگرفتم به بقیه بگم بابا نگاه کنید من چقده فرهیخته ام. البته بقیه رو همیشه به کتاب خونی تشویق میکنم فقط به خاطر خودشون. کلمات عجیب غریب بکار نمیبرم که نشون بدم چقدر متفاوتم.در مورد وضعیت جامعه سخنرانی های غرا انجام نمیدم در باب ت و دین و امثالهم و با کسی غیر از خانواده ام صحبت نمیکنم ( نه که بترسم فقط اعتقادم اینه ما ادما فقط میخوایم بقیه رو راضی کنیم فکر ما درسته پس کسی حرف کسی رو نمیشنوه حتی اگه حق بگه) البته اگه کسی باهام حرف بزنه مطمئنا در خصوص همین مسایل نظراتی دارم. در ادامه باید بگم من ادمی ام که گاهی بدم و گاهی خوب مثل همه مردم جهان. سعی ام بر درستکاری و راه حق رفتنه ولی واقعا هیچجا نه جوری  حرف میزنم و نه مینویسم که ایها ناس من خیلی علیه السلامم و این یه شعار نیست .

اینا رو گفتم تا برسم به این نقطه که گاهی خسته میشم از نمایش های اطرافم برای مثال یکی دنبال اینه که بگه من تغذیه ام فوق العاده سالمه و نگاه کنید چقد باکلاسم بعد بزووووور میخواد همون سبک زندگی رو قالب کنه به اطرافیانش

یا اینکه یکی میخواد بزووور به بقیه بگه نوع تفکرات اجتماعی و یشون غلطه و باید کاری که اون فکر میکنه درسته رو انجام بدن و همه  در حال جدل با هم دیگه هستن.(در هر دو طیف اینور و اونور بسیار مشاهده میشه و منظور دیدگاه خاصی نیست)

یا یکی که کتاب میخونه میخواد بزور خودشو فرهیخته نشون بده و لابه لای حرفاش نقل قول های کتاباشو میذاره که اینو به رخ بکشه یا بقیه رو نادان جلوه بده غافل از اینکه درخت هرچی پربارتر افتاده تر

یا یکی که ورزش میکنه

یکی که کار موفقی داره

یکی که دانشگاه خوبی رفته.

یکی که پولداره .

یکی که سفر زیاد رفته

یکی که آشپزیش خوبه .

یکی که نقاشه .

و  .

کاش یه زنگ بذاریم به اسم زنگ تفاخر نکنیم حتی بصورت پنهانی بعد توی این بازه زمانی بیایم خود پر عیب و نقص واقعیمون باشیم

اینجوری همه شاد تریم کسی هم غبطه زندگی بقیه رو نمیخوره.

البته من اینا رو همه از چشم رسانه های جمعی و فضای مجازی میبینمangry

بنظرم بیشتر ویران کننده است تا سازنده.

خلاصه اینکه دلم میخواد خودمون باشیم بدون ترس بنظر این معنای واقعی آزادیه، آزادی از .واقعا نمیدونم آزادی از چی شاید آزادی از خود غیر خودمون

پ.ن: البته که ادم نمیتونه همونطور که تو خونه هست بیرونم رفتار کنه منظور دست برداشتن از نمایش های خیابونی زندگی خوبهwinkادم میتونه با خودش بودن حال بقیه رو خوب کنه

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها