سلام

خیلی دوس دارم شیک و باکلاس بیام بگم بازم یه شنبه دوست داشتنی دیگه ولی واقعا هرقدر به خودم فشار میارم میبینم نمیشه

حقیقتا شنبه نمیتونه دوست داشتنی باشه تازه اون شنبه ای که بعد از دو روز اخر هفته ، که خونه بابا بوده بشی و بعد مجبور بشی از اونجا بیای سرکار و خونه زندگی و مسئولیت هاش که دیگه اصلا دوس داشتنی نیست

دوس دارم یه ماه تمام مثل دوران دانشجوییم بمونم خونه پیش مامانم صبحا باهم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم دوتایی بدون حضور بقیه ، بدون اینکه نگران باشم حالا شازده قراره چی بخوره یا چی بپوشه

سخت میگذره بعضی وقتا اینقدر که دلم میخواد یه دکمه بود که منو برمیگردوند به دوران مجردی ولی خب راستش بعد از این فکر خودمو اینجوری راضی میکنم که مامان و بابا که همیشه نیستن ، منم که همیشه جوان نیستم یه روزی میرسه که نیاز دارم یکی کنار باشه پس فکر کنم یه جورایی سرمایه گذاری بلندمدت کردم علاوه بر اون من فرصت اینو داشتم که با کسی که عاشقش بودم ازدواج کنم که خب خیلیا این فرصتو نداشتن (البته گاهی خیلی حرص میخورم از دستش به حدی که دوس دارم همه چیزو ول کنم برم)

یه اتفاقی داره میفته که خیلی نمیدونم بابتش چه موضعی بگیرم ، راستش و بخوام بگم ته دلم بابتش خوشحال نیستم ولی از نظر بقیه یک رخداد خوبه ولی اگه خوبه پس چرا من خوشحال نیستم چرا حس میکنم آرزو هامو دارن از چنگم در میارن

خوشحالی کجاست؟ توی فکر خود آدم؟ حس میکنم دچار بحران هویتی شدم

توی سال های دانشجوییم آخرین احتمالی که میدادم کارکردن توی گرایشیه که الان دارم توش کار میکنم حقیقیتا ازاین گرایش نفرت داشتم ولی حالا کجام؟دقیقا جایی که فکرشو نمیکردم

قبلنا از زادگاهم  بینهایت نفرت داشتم به خاطر اتفاقاتی که مدت کوتاهی که اونجا زندگی کردم رخ داد (هنوزم بدم میاد) ولی بعد ی دقیقا عاشق کسی شدم که خانواده اش توی اون شهر بودن و من به الطبع باید حداقل دو هفته یبار رو برم اونجا ، چیزی که بهش فکر هم نمیکردم

انگار دنیا دقیقا پشت سرمونه و از چیزی که بدمون میاد به سرمون میاره

جای عجیبی زندگی میکنیم خیلی عجیب

.

.

.

از هر دری حرف زدم حالا حس میکنم یکم سبک ترم

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها